|
سگ كشي
سيگار راگيراندم و يك زدم. يك پك عميق و جاندار، بوي عجيبي داشت. دهانم را تلخ مزه كرد. آمدي در را باز كردي، من داخل شدم. ازم پرسيدي مستي؟ با سر اشاره كردم نه، گفتي: پس حتماً كشيدي. سردم بود. تا مغز استخوانم يخ كرده بود. دندانهايم بهم ميخورد بزحمت پرسيدم مهمه؟ يادت مياد چي جواب دادي؟ گفتي براي من خيلي مهمه، خيلي. ميشد التماست كنم. يا اينكه بيشتر اصرار كنم. اما من فقط گفتم خداحافظ و بلند شدم كه بروم. به خودم گفتم: تمام شد بيوجود، اين آخرشه. بابا هر وقت ميخواست فحشم بدهد ميگفت بيوجود. با دستان زبرش ميكوبيد پس گردنم. ميزد توي سرم. با هر چيزي كه به دستش ميرسيد، تخته پاره، زهوار، سوهان. اما بوي خوبي داشت. بوي خاك اره ميداد و سيگار لاپيچ. شب كه از كار برميگشت خودم را ميانداختم توي بغلش و صورتم را ميمالاندم به صورت زبرش. اما شبهائي كه دير برميگشت، دهانش بوي بدي ميداد. از سگها شكايت ميكرد. بلند بلند فحش ميداد. باز تو جاده دنبالش كرده بودند و پاچه شلوارش را پاره كرده بودند. جاده خطرناك بود. از سگها ميترسيد. پرسيدم: بابا برام چكمه نخريدي؟ داد كشيد: خفه شو بيوجود. سرم را كشيدم زير پتو و بيصدا گريه كردم. يك نفس ديگر كشيدم و دود تلخش را مزه مزه كردم. يادت مياد؟ تو عطر تندي زده بودي. خيلي آرايش كرده بودي، خودت را با كاغذهاي روي ميز مشغول كردي. اما زير چشمي نگاهم ميكردي. گفتم: خوب، پس من ميروم. بلند شدم و زيپ كاپشنم را تا زير گلو بالا كشيدم. بغض گلويم را گرفته بود. تو بلند شدي و در را برايم باز كردي، تا پشتت به من بود تمام اندامت را ورانداز كردم. در را باز كردي و گفتي به سلامت. گريه ميكردم . مادر گفت بيا، گريه نكن، حالا بابا ميآد. برات چكمه ميآره. قول داده برات بخره. بابا نيامد. جنازهاش با موتورش قاطي شده بود. شايد يك جفت چكمه زرد هم يك گوشه با برف و خون آميخته بود. من رها شدم وسط تاريكي. پلكهايم را بسختي از هم باز كردم. سيگارم ميسوخت و آرام آرام دود ميشد. پك زدم. التماست نكردم. ميدانم، به پايت هم نيافتادم. فقط گفتم خداحافظ بلند شدم كه بروم. پريدي جلوي در را گرفتي و پرسيدي: كجا؟ گفتم : برو كنار. چنگت را گذاشتي بيخ گلويم و كوبيديم به ديوار نفسم بند آمده بود. صورتت را نزديك صورتم آوردي. دستت را شل كردي تا نفس بكشم. صورتت را پس كشيدي. گفتي : دهنت بوي سگ مرده ميده. دستپاچه گفتم: دندانم، دندانم عفونت كرده. شايد يادت بياد، آره حتماً يادت مياد. دستت را بردي تو دهانم دكتر گفت: خانم دست نكن تو دهان مريض. فقط فكش را نگهدار. دستان دكتر ميلرزيد. عرق كرده بود. ميترسيدم عرقش بچكد توي دهانم. پشت سرم ايستاده بودي. صورتم را محكم چسبيده بودي. دستهايت گرم بود. گرم گرم. همه جا گرم بود پلكهام سنگين و سنگينتر ميشد. به چشمهايم نگاه كردي. گفتي آقاي دكتر انگار حالش خوب نيست. با دو انگشت رگ گردنم را لمس كردي. من حالم خوب بود. از هميشه بهتر. داشتم بدون ترس به چشمهايت نگاه ميكردم. دكتر داد كشيد اكسيژن و من ديگر چيزي نفهميدم. رها شدم در اعماق تاريكي و همينطور پايين و پايينتر رفتم. پك ديگري از سيگار كشيدم. صداي آواز يك خواننده قديمي ميآمد كه با صداي سوزناكي ميخواند: « در گاراژ بودم يارم سوار شد» جلو آمدي. چه بوي خوبي داشتي. بوي شير تازه ميدادي. گفتي: خيليه. يك سال و شش ماه يك عمره. گفتم زياد نيست به خدا زياد نيست. گفتي تا تو بياي بيرون من پير شدم. دلم ميخواست بكوبم توي صورتت. يا بزنم زير گريه و به پات بيفتم. اما فقط گفتم: بسلامت. آمدي روي سرم با دو انگشت روي گردنم بدنبال چيزي گشتي حست ميكردم. نرمي نوك انگشتانت را ميشناختم. كسي پرسيد: زندس؟ گوش تيز كردم جوابت را بشنوم. اما تو سكوت كردي و او از خنده ريسه رفت. بعد هم صداي ناهنجار بسته شدن يك در زنگ زده مثل زوزه سگ در كاسه سرم پيچيد. بوي كافور و نفتالين پخش شد توي فضا. پلكهاي سنگينم را گشودم. با نوك انگشت شستم به ته سيگار ضربه زدم. خاكسترش پخش شد روي زمين. پك زدم. ميله آهني را بلند كردم و به كمر حيوان كوبيدم. سگ زوزه كشيد و خواست فرار كند. دو پاي عقبش را روي زمين ميكشيد. مهلتش ندادم به سرش كوبيدم و تمام. سرم سوت ميكشيد نه سمعك بابات بود كه سوت ميزد. من عرق ميريختم و بخاري گرگر ميسوخت. گرم بود. بوي «نا» و رطوبت همه جا بود و سمعك بابات همينطور سوت ميزد. بابات گفت: بابا جون اين سمعك را عوض كن، هر فشانرا بشنوم. تو بلند شدي و نشستي روبروي من، پيراهن و دامن يك دست زرد پوشيده بودي. موهاي خرمائي رنگت از دو طرف پيشاني از زير روسري بيرون مانده بود. نميتوانستم چشم ازت بردارم. از هميشه خوشگلتر شده بودي. اما نگراني تو نگاهت موج ميزد. پشت سر بابات شمايل يك مرد، شمشير بدست نشسته بود وسط قاب و لبخند ميزد. از بابات ميترسيدم. از دستان بزرگ و زبرش. از سقف تيرچوب خانه، از سوت ممتد سمعك، از صداي بم و گرفته گرامافون وحشت داشتم. بوي عرق دو آتشه با بوي «نا» قاطي شده بود. حالم را بهم ميزد. بابات بيمورد وسط حرفهام ميخنديد. يك وقتهائي رنگش ميپريد و بعض ميكرد. انگار داشت از سمعك به قصه عجيبي گوش ميداد. بزحمت چشمهايم را باز كردم. خط مستقيمي از دود بالا ميرفت و آرام باز ميشد. يك نفس ديگر كشيدم و دودش را نگه داشتم توي سينهام. گفتم خداحافظ و پريدم بيرون. از پلهها پايين آمدم. يكي، دوتا، سه تا، چهارتا، ده تا، هزارتا تو دويدي كه پشت سرم در را ببندي. برگشتم. نگاهت كردم. اخم كردي و گفتي: بيوجود، دهنت بوي سگ مرده ميداد. حالم بهم زدي، من پايين و پايينتر رفتم. دوتا، ده تا، هزارتا … صداي گرامافون محو و گنگ بگوش ميرسيد: « دل مسافرابر من كباب شد» نفسم را رها كردم. چشمهايم را باز كردم و سيگار را به دهان بردم. گفت سرگروهبان حكم آمده همه سگها را بكشم. فشنگ هم فرستادن. گفتم: باشه، ولي من با ميله ميشكم. اينطوري بيشتر كيف ميكنم. فشنگها حيفن. به چشمهايم نگاه كرد. تف كرد روي زمين و گفت: سگ پدر مادر. به سيگارم مك زدم و دودش را فوت كردم توي صورتش. تو بلند شدي و سبد ميوه را جلوي دستم گرفتي، نميدانستم بايد به سيبهاي سرخ نگاه كنم يا به تو بزرگترين سيب را رو گذاشته بودي براي اينكه ترتيبشان بهم نخورد همان را برداشتم و داخل بشقاب اشتراكي خودم و بابات گذاشتم. بشقاب يكوري شد و سيب غلتيد روي فرش تا جلوي پات رسيد. بابات از خنده ريسه رفت دستهايش را گذاشت بيخ حلقم و فشار داد. تو دويدي كه قرصهايش را بياوري اما برگشتي. هيچ وقت. شمايل پشت سر بابات اخم كرده بود. شمشير براقش را در هوا ميچرخاند و حريف ميطلبيد. جلو آمد تا رسيد به لبه قاب. شمشيرش را بالا برد و زد به كمر بابات. دستان بابات بيرمق شد. گلويم را ول كرد و من از آن بالا رها شدم در عمق تاريكي. اما هنوز صداي گرامافون را ميشنيدم كه لنگي داشت. خوانندهاش با صداي گرفته چهچهه ميزد. انگار از خواب بزور بلندش كرده بودند نسيه آواز بخواند. يا ميگفتي الان است كه كوك گرامافون تمام بشود. من پايين و پاينتر رفتم. گفت: نامرد با ميله نزن، كمرشو بريدي. فشنگ داريم، با يك تير خلاصش كن. گفتم اينطوري كيفش خيلي بيشتره و ميله را بلند كردم بكوبم به سر حيوان. شليك كرد. برگشتم. توي دهان خودش شليك كرده بود سرش متلاشي شده بود. انگشتهاي دست راستش روي قندان تفنگ ضرب گرفته بود. دست چپش چنگ زده بود يونيفرم خونيش را به يك طرف جمع كرده بود. پكي به سيگار زدم و چشمهايم را بستم. چشمهايم را كه باز كردم تو صورتت را پس كشيدي و گفتي بيوجود، دهنت بوي سگ مرده ميداد. هلم دادي بيرون و در را پشت سرم بستي. سرما به استخوان ميزد. پيچيدم توي كوچه بن بست و ته كوچه سيگار مخصوص را آتش زدم. دودش را مكيدم داخل ريههام و همانجا جبسش كردم. گفت: دودش را قورت بده اونوقت ميفهمي مخصوص يعني چي؟ بلند شدم كه بروم. گفتم: حالا كه براي شما مهمه ديگه حرفي ندارم. تو لبخند زدي و در را برايم باز كردي. بغض گلويم را فشار ميداد. اگر روبرويم نبودي حتماً گريه ميكردم. ازم پرسيدي حالت خوبه؟ با سر اشاره كردم آره. تا برگشتي كه از جلوي در كنار بروي تمام بدنت را ورانداز كردم. بعد هم خيره شدم به جورابهاي سفيدت كه نقش ستاره داشت. گفتي بسلامت و در را پشت سرم بستي و قفل كردي. راه افتادم. رها شدم تو كوچه پس كوچهها. پيچيد جلويم و گفت: آقا چيزي لازم داشتين؟ اسكناس مچاله شده ته جيبم را بهش دادم. پرسيد: برگي يا سيگاري. جوابي ندارم. يك نخ سيگار داد دستم و گفت دودش را قورت بده. روي ديوار سياه با خط بد كنده كاري كرده بودند «شير شير است اگر چه دربند است» و زيرش نوشته شده بود «دنياي زندوني ديواره» روي در آهني نوشته بودند «پدر عشق بسوزه» پايين ديوار ده تا خط كشيده بودند و يك خط عمود روي همشان يك گوشه از اتاق استفراغ به زمين خشكيده بود. از لاي ميلههاي پنجره سوز سرما ميآمد. پتولم بوي سگ مرده ميداد دلم ميخواست بخوابم اما بزحمت پلكهايم را باز كردم و به سيگار پك زدم. يك سيب سرخ برداشتم و پوست گندم. گفت بخور باباجان من تكهاي را بريدم و در دهان گذاشتم. گفت همه اش را بخور شاه داماد . گفتم : باشه بعداً . گفت همين حالا بخور پدرسگ و چنگش را گذاشت بيخ حلقم و فشار داد . سيبهاي نيم خورده از دهانم بيرون افتاد. تو دويدي قرصهاي بابات را بياوري . بي اختيار كارد ميوه خوري را در هوا تكان دادم و رها شدم. گفتم يكسال و شش ماه كه چيزي نيست . گفتي: براي من مهمه. خيلي مهمه. فردا بهم مي گي مادر. خواستم بگويم قسم مي خورم كه هرگز چنين حرفي… اما نمي دانم چرا چيزي نگفتم. فقط گفتم خدا حافظ و همه چيز تمام شد. پرسيدي : ناراحت شدي؟ گفتم خيلي گشتم تا پيدات كردم . شايد هم سكوت كردم. نمي دانم. اما مي دانم كه نگفتم چقدر دوستت دارم. چقدر عاشقتم. فقط گفتم خدا حافظ. بلند شدي در را باز كردي و گفتي: بسلامت . يكي ديگر از سيگار كشيدم . دودش را جويدم و بلعيدم . پرسيد: تو كشتيش؟ گفتم نه . گفت : بهتره با زبان خوش اعتراف كني. تو كشتيش؟ با خنده پرسيدم : كيو مي گي؟ نگين درشت انگشترش را برگرداند كف دستش و محكم كوبيد به صورتم . من پرت شدم وسط تاريكي و همين طور پايين رفتم. صداي گريه و آواز قديمي تكرار مي شد. بابات گرامافون كهنه را كوك كرده بود و صفحه گرامافون لنگ زنان دور خودش مي چرخيد و خواننده اش همينطور چهچهه مي زد. صدا بم و بم تر شد. بابات بلند شدكوكش را تازه كند . پايش گرفت به بشقاب .سيب من غلت خورد تا جلوي پاي تو . هر دو دست برديم سيب را برداريم و هر دو دستمان را پس كشيديم. بابات پا گذاشت روي سيب و گرامافون را پرت كرد وسط حياط. نفسم را رها كردم و دود رها شد در فضا . دكتر انبر را توي مشتش فشار ميداد. دستهايش مي لرزيد . گفت: خانم فكش را نگه دار اين آخريشه. تو از من پرسيدي حالت خوبه ؟ مي خواي بگذاريمش يك روز ديگه؟ من جوابي ندادم . فقط به تو نگاه مي كردم بدون ترس. هر چقدر كه دلم مي خواست. تو گفتي دكتر انگار حالش خوب نيست . من خواستم بگم دوستت دارم. خون شتك زد تو صورتت. يك قدم عقب رفتي و صدايم را نشنيدي. من رفتم وسط تاريكي و تا خواستم به تو فكر كنم چهره ات گم شده بود در ميان سياهي. يك نفس ديگر هم كشيدم. پك آخرش بود. حالا انگشتهايم حرارتش را حس مي كردند. زد محكم كوبيد به صورتم . بعد به پشت گردنم. گفتم: خيلي مردي با دست بسته مي زني. دستم را باز كن اگه مردي. فوراً دستم را باز كرد گفت ببينم ميخواي چه غلطي بكني . و با كف دست صورتم را فشار داد به ديوار. من هم دستش را گاز گرفتم. داد كشيد فحش داد و با دست ديگر به صورتم كربيد. روي زمين افتادم . گفت : كاري بكنم صداي سگ بدي و با يك جسم سنگين كه در تاريكي نميديدمش محكم به كمرم ضربه زد. دوباره زد هر دو پايم لمس شده بود . بي اختيار زوزه كشيدم. خودم را كشيدم زير ميز . با لگد ميز را به كناري پرت كرد. زير نور چراغ آونگان ميله آهني را در دستش تشخيص دادم كه بلند كرده بود به سرم بكوبد. ارديبهشت 82 محمد رضا اميني
. |
|